دهقان پير، با ناله ميگفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نميدانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا ميبيند.
ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار ميکني! مگر کور هستي، نميبيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب ميبينم ... اما ... چيزي که هست، دختر شما همهي اين خوشبختيها را «دوتا» ميبيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ...
:: موضوعات مرتبط:
کمی تامل ,
,
:: برچسبها:
دهقان ,
ارباب ,
چپ ,
زهرمار ,
بدبخت ,
خوشبختی ,
:: بازدید از این مطلب : 804
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23